ناصر، نوجوانی ناشنوا و لال قادر به ایجاد رابطه با اطرافیان خود نیست. پدر و خواهرش به او بی توجه اندو دل سوزاندن مادر به حال او بی فایده است. ناصر تحت فشار اطرافیان و خانواده از همه كس و همه چیز دلزده است، اما پس از آن كه معلمش او را در عدم برقراری رابطه با اطرافیان مقصر می داند به خود می آید. سرانجام پس از آن كه تا حدودی قدرت تكلم می یابد با دسته گلی به دیدار معلم می رود.
ژانرها: كودكان
ناصر، نوجوانی ناشنوا و لال قادر به ایجاد رابطه با اطرافیان خود نیست. پدر و خواهرش به او بی توجه اندو دل سوزاندن مادر به حال او بی فایده است. ناصر تحت فشار اطرافیان و خانواده از همه كس و همه چیز دلزده است، اما پس از آن كه معلمش او را در عدم برقراری رابطه با اطرافیان مقصر می داند به خود می آید. سرانجام پس از آن كه تا حدودی قدرت تكلم می یابد با دسته گلی به دیدار معلم می رود.
ناصر، نوجوانی ناشنوا و لال قادر به ایجاد رابطه با اطرافیان خود نیست. پدر و خواهرش به او بی توجه اندو دل سوزاندن مادر به حال او بی فایده است. ناصر تحت فشار اطرافیان و خانواده از همه كس و همه چیز دلزده است، اما پس از آن كه معلمش او را در عدم برقراری رابطه با اطرافیان مقصر می داند به خود می آید. سرانجام پس از آن كه تا حدودی قدرت تكلم می یابد با دسته گلی به دیدار معلم می رود.
وحید كه آرزوهای ناممكنی در سر می پروراند با موجودی عجیب به نام پاتال كه از یك كره جغرافیایی بیرون می آید آشنا می شود. پاتال به شرط آن كه وحید اجازه بدهد او به سرزمین اصلی اش بازگردد می پذیرد آرزوهای ناممكن اما كوچك او را متحقق كند. او و خواهرش به جای پدر و مادرشان در می آیند و پدر و مادرشان به جای آن ها و هر كدام وظایف دیگری را انجام می دهند، اما در ساعاتی بعد او پشیمان از وضع پیش آمده از پاتال در خواست می كند كه اوضاع را به روال گذشته برگرداند، پس از آن، با موافقت وحید، پاتال غیب می شود.
سمانه با مادرش در یكی از محلات جنوب تهران زندگی می كند. او روزها به اجبار به محل كار مادرش به یك تولیدی می رود. شیطنت های سمانه باعث دلخوری مسئول كارگاه است، و مادر ناچار او را چند روزی در خانه تنها می گذارد، و برای مشغول نگه داشتن سمانه یك جفت چكمه ی قرمز می خرد. در اتوبوس یكی از چكمه های سمانه گم می شود. مادر لنگه ی دیگر چكمه را دور می اندازد، تا این كه روزی سمانه پس از جست و جوی زیاد لنگه ی چكمه را پیدا می كند و به پسرك هدیه می دهد.
قصه گوی شهر قصه (پروانه معصومی) داستان فیلی (محمد مغیلان) را بازگو می كند كه به عنوان جانوری غریبه وارد شهر قصه می شود و توجه همة حیوان ها را برمی انگیزد. روباه ( ناصر آقایی) و میمون (فردوس كاویانی) و خر (مجید مظفری) و شتر (محمد ابهری) و بز (جمشید لایق) و سگ (مهدی منتظر) با طرح نقشه ای در اندازه و جای خرطوم، عاج و سایر اعضای بدن فیل تغییراتی می دهند و سرانجام برای حفظ زیبایی و تعادل آنها را به یغما می برند. عاقبت فیل متوجه می شود كه با خوش باوری ظاهر و حتی هویت خود را از دست داده است.
خانم مینا فهیمی به عنوان مددكار اجتماعی در كانون اصلاح و تربیت پسران مشغول به كار است. یكی از پسربچه های بزهكار به نام مهدی كه پدرش را كه راننده ی كامیون بوده بر اثر تصادف از دست داده و مادرش نیز لحظه ی بدنیا آوردن فرزند دومش از دنیا رفته، اما مهدی فوت مادر را قبول نمی كند او عكس خود و مادرش را دیده و در این بین خانم فهیمی را شبیه مادر خود می بیند و با بدست آوردن آدرس ایشان از او می خواهد كه مادرش باشد، اما خانم مددكار قبول نمی كند و مهدی با اصرار تا شب می ماند تا بالاخره به داخل خانه دعوت می شود. اما با مراجعه ی مكرر مهدی به خانه ی خانم فهیمی او به مأموران خبر می دهد اما آن ها موفق به دستگیری او نمی شوند و فرار می كند. مهدی بار دیگر به منزل مددكار می آید و این بار برخوردش با مهدی تندتر از قبل است چون این بار او دختر خانم مددكار را بدون اجازه برای خرید كادوی روز مادر با خود به بازار برده است، اما این بار مأموران كانون مهدی را دستگیر می كنند و فردا وقتی همسایه ی خانم مددكار كادوئی را كه مهدی برای روز مادر خریده بود به خانم مددكار می دهد، او پشیمان می شود و به سراغ مهدی می رود اما او از كانون فرار كرده است.
حسنی همراه خواهرش گلدونه در پرورشگاه سكنا دارد. روزی زن و شوهری برای انتخاب كودكی به پرورشگاه می آیند و گلدونه مورد توجه آنها قرار می گیرد، اما هنگامی كه آنها با توافق مدیره پرورشگاه قصد دارند او را با خود ببرند، حسنی با تكرار این واقعیت كه آنها دارای پدری هستند كه روزی آنها را از سر فقر و ناچاری جلوی پرورشگاه گذاشته و بالاخره سراغ آنها خواهد آمد، از بردن او جلوگیری می كند. وقتی با مخالفت دیگران روبرو می شود در یك شب بارانی همراه خواهرش از پرورشگاه می گریزد. آنها سرگردان و خسته از پیدا كردن پدر، از فرط گرسنگی در رستوران تعطیل شده ای را به صدا درمی آورند. كارگر رستوران ظرفی از غذای گرم برای آنها می آورد. با بلندشدن بخار و پراكنده شدن بوی غذا در فضا، گربه های گرسنه تر سر می رسند و غذا را به یغما می برند. در كشاكش جنگ و گریز بین آنها و گربه ها، گندهلات گربه ها به حمایت از حسنی و خواهرش قد علم می كند و از آن پس دوستی آنها به تدریج شكل می گیرد و مستحكم می شود. به دلیل گرسنگی مفرط و درماندگی، گلدونه به پرورشگاه باز می گردد و می پذیرد به خانه زن و شوهر برود. با مشخصه ای كه حسنی از دیوار خانهشان می دهد گربه لاته با همراهی دیگر گربه ها برای پیدا كردن خانه مورد نظر و نهایتاً پیدا كردن پدر حسنی، شهر را زیر پا می گذارند و سرانجام، او را كه اینك مردی متمول است پیدا می كنند. اما مردی كه به ظاهر مستخدم خانه است، دو كودك دیگر را به نام آنها به پدر حسنی جا زده است. با مداخله یكی از مسئولان پرورشگاه و شوهر عمه پاسبانش حقه مستخدم برملا می شود و حسنی و گلدونه به اتفاق همه گربه ها به خانه مجلل پدر نقل مكان می كنند.
گلنار با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می كند. روزی به كنار چشمه می رود تا آببیاورد. باد دستمال آبی او را، كه یادگار مادرش است، با خود می برد. گلنار در پیدستمال به جنگل می رود و راه را گم می كند و گرفتار خاله خرسه می شود. خرس ها او را برای انجام كارهای روزانه و پختن كلوچه پیش خود نگه می دارند. پدربزرگ و مادربزرگ به كمك اهالی به دنبال گلنار می گردند، اما او را نمی یابند. خاله قورباغه خود را به گلنار می رساند و با هم نقشه ای برای فرار می كشند. گلناربه خرس ها می گوید به شرطی پیش آن ها می ماند كه یك سبد بزرگ كلوچه ی دست پخت او را برای خانواده اش به روستا ببرند. خرس ها می پذیرند. گلنار در سبد كلوچه پنهان می شود و بدین ترتیب همراه خرس به خانه شان باز می گردد.
مادر حسن برای تشویق فرزندش، كه در كلاس دوم دبستان درس می خواند، ساعتی را كه یادگار شوهرش است به معلم می سپارد تا به حسن بدهد. سعید ساعت حسن را در كیف خود می گذارد و معلم پس از بازگرداندن آن به حسن از او می خواهد كه دیگر ساعت را سر كلاس نیاورد. وجود ساعت موجب می شود كه بین حسن و سعید دوستی و صمیمیت به وجود بیاید. حسن ساعتش را به سعید امانت می دهد و او آن را به پدربزرگش نشان می دهد. پیرمرد به تصور این كه در مدرسه ساعت را به سعید جایزه داده اند آن را در گنجه ی قدیمی اش پنهان می كند. سعید و حسن كوشش می كنند ساعت را از گنجه درآورند، اما موفق نمی شوند. وقتی مادر حسن برای پس گرفتن ساعت اقدام می كند پیرمرد به تصور این كه سعید ساعت را ربوده او را شماتت می كند و تصمیم می گرد كه سعید را به روستای زادگاهش نزد پدر و مادرش بازگرداند. پا در میانی مادر حسن و اعتراض سعید و الفتی كه بین سعید و حسن وجود دارد مانع می شود كه پیرمرد تصمیم خود را عملی كند.